خسته گشتم از این همه دلواپسی
خسته گشتم از قصه های بی کسی
خسته گشتم از آوار کاخ رویاهای خویش
خسته گشتم از سردی یخبندان باورهای خویش
خسته گشتم از تلخی تقدیر خویش
خسته گشتم از صدای گریه ها در خلوت درماندگی
مرد م و مردانگی عجب افسانه گشت
مکر و رندانگی در عوض فرزانه گشت
راه و رسم عاشقی در نهایت بیراهه گشت
عاقبت یک شب از پریشانی دل به دریا می زنم
خستگی های خویش را بر سنگ قبرم می نهم..
نظرات شما عزیزان:
آنکـه بودنـت را قدر ندانست !
لایق حضــور در فکـرت هم نیست … !!!
برچسبها: